وقتی پسرم وارد دنیا شد برای یک ثانیه زودگذر به این لحظه فکر کردم. همان بوی استریل وجود داشت. همان برگه های سفید و صداهای آزاردهنده بوق و هیاهو. اما وقتی اندر به دنیا آمد، دنیا ساکت شد. بدن من که سالها به خاطر «شکست» معمولی از آن متنفر بودم، همه چیز را درست انجام داده بود. من در خستگی پس از زایمان یک قطره اشک ریختم. اشک خوشحالی که بدنم دقیقا میدونست چیکار کنه. فصل طولانی زندگی من از سقط جنین و سقط جنین در آن لحظه به یک صفحه کاهش یافت. به سادگی به «قبل» این لحظه و همه چیزهایی که بعد از آن خواهد آمد تقسیم شد. سالها خون و درد و بدبختی ناشی از حاملگی های تقریباً خطرناک و ناخواسته، سپس سرخوشی مادری انتخاب شده.
من در 14 جولای 2021 پسرم را به دنیا آوردم. زایمان زیبایی بود. من عقب نشستم، زانوهایم از هم باز بود و شریک زندگیم در کنارم بود و تا تحویل دادن او خندیدم. از نبود اشک گیج شدم. سرخوشی هیستریک آن چیزی نبود که پیش بینی می کردم.
وصیت نامه ام را در سه ماهه سوم بارداری بازنویسی کردم. بعد از تجربیات گذشته، برای بدترین شرایط آماده شدم. دستورالعملهای مفصلی در مورد اهدای اعضای بدنم در صورتی که بمیرم یا مرگ مغزی اعلام کنم، ارائه کردم، به این معنی که اگر قلبم میتپد اما مغزم کار نمیکرد، دولت اجازه میداد که گوشت گرم و هنوز برافروختهام را بتراشد و ببرد. اعضای بدنم برای نجات جان دیگر چقدر خندهدار است که در حالی که قلب خودم چیزی بیش از یک سری حرکات غیرارادی روی میز عمل نیست، یک قلب تپنده در رحم من میتواند به این معنی باشد که نمیتوانم به نجات جانم رضایت دهم.